دوره گرد...
یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد میزد کهنه قالی می خرم
دست دوم جنس عالی می خرم
کوزه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری سفره خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه زد
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
آخر ماه است و نان در سفره نیست
گفت شکرت خدا این زندگیست
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت آقا سفره خالی می خرید
{ مهدی ملک زاده}
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:فداااااات
سلام دادا مصطفی
عیدت مبارک
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
ممنون که بهم سر زدی
وبلاگ قشنگه مخصوصا ترانش
موفق باشی دادا
راستی اگه دوس داشتی یه تبادل لینکم کنیم با هم
.gif)
.gif)
تاريخ : پنج شنبه 22 اسفند 1392 | 19:25 | نویسنده : MOSTAFA |